Availability: In Stock

The Little Prince

Report Abuse

Description

(Book 574 from 1001 books) – The Little Prince, Antoine de Saint-Exupéry

The Little Prince, first published in April 1943, is a novella, the most famous work of French aristocrat, writer, poet, and pioneering aviator Antoine de Saint-Exupéry.

The Little Prince is a poetic tale, with watercolor illustrations by the author, in which a pilot stranded in the desert meets a young prince visiting Earth from a tiny asteroid.

The story is philosophical and includes social criticism of the adult world. It was written during a period when Saint-Exupéry fled to North America subsequent to the Fall of France during the Second World War, witnessed first hand by the author and captured in his memoir Flight to Arras.

The adult fable, according to one review, is actually
“…an allegory of Saint-Exupéry’s own life—his search for childhood certainties and interior peace, his mysticism, his belief in human courage and brotherhood, and his deep love for his wife Consuelo but also an allusion to the tortured nature of their relationship.”

تاریخ نخستین خوانش: ماه می سال 1982؛ بار دوم سال 1994میلادی؛ سومین بار ماه فوریه سال 2001میلادی و چهارمین بار ماه نوامبر سال 2006میلادی

شهریار کوچولو – کتاب سده بیستم میلادی – آنتوان دو سنت اگزوپری (امیرکبیر و نگاه)، برگردان احمد شاملو، ادبیات

با این عنوانها چاپ شده است: «شازاده‌ بچکۆله‌ – مهتاب حسینی در 100ص»؛ «ش‍ازاده‌ چ‍ک‍ول‍ه‌ – کردی مترجم مصطفی ایلخانی زاده در 154ص»؛ با همین عنوان ترجمه «آرش امجدی در 136ص»؛ با همین عنوان «وهاب جیهانی در 119ص»؛ «شازده وه شله» – کردی با ترجمه کورش امینی در 96ص؛ «شازایه توچگه» – کردی ترجمه محسن امینی در 127ص؛ «شازده چکول» – کردی میلاد ملایی در 54ص؛ با عنوان «شازده کوچولو» مترجمها: شورا پیرزاده در 99ص؛ محمد قاضی در 113ص بیش از شصت چاپ دارد؛ ابوالحسن نجفی در 117ص؛ بابک اندیشه در 106ص؛ احمد شاملو در 103ص بارها چاپ شده؛ فریده مهدوی دامغانی در 316ص؛ مصطفی رحماندوست در 127ص ده بار چاپ شده؛ اصغر رستگار در 101ص؛ دل آرا قهرمان در 96ص؛ حسین جاوید در 120ص؛ ایرج انور در 140ص؛ سحر جعفری صرافی در 160ص؛ مهرداد انتظاری در 87ص؛ کاوه میرعباسی در 112ص؛ رضا خاکیانی در 110ص؛ فرزام حبیبی اصفهانی در 112ص؛ مرتضی سعیدی در 120ص؛ مجتبی پایدار در 119ص؛ رضا زارع در 120ص؛ پرویز شهدی در 128ص؛ محمدرضا صامتی در 112ص؛ محمدعلی اخوان در 105ص؛ جمشید بهرامیان در 148ص؛ هانیه فهیمی در 120ص؛ رامسس بصیر در 104ص؛ سمانه رضائیان در 104ص؛ غلامرضا یاسی پور در 96ص؛ مریم صبوری در 192ص؛ حسین غیوری در 170ص؛ مهسا حمیدیان در 51ص؛ میلاد یداللهی در 102ص؛ مهری محمدی مقدم در 96ص؛ زهرا تیرانی در 103ص؛ لیلاسادات محمودی در 164ص؛ محمدجواد انتظاری در 120ص؛ غزاله ابراهیمی در 128ص؛ مریم خرازیان در 120ص؛ مدیا کاشیگر در 136ص؛ محمدعلی عزیزی در 152ص؛ الهام ذوالقدر در 189ص؛ فاطمه نظرآهاری در 136ص؛ زهره مستی در 128ص؛ حمیدرضا غیوری در 98ص؛ اسدالله غفوری ثانی در 116ص؛ شادی ابطحی در 152ص؛ محمدتقی بهرامی حران در 104ص؛ محمدرضا صامتی در 176ص؛ محمدرضا محمدحسینی در 112ص؛ فهیمه شهرابی فراهانی در 131ص؛ بهاره عزیزی در 120ص؛ مولود محمدی در 143ص؛ شهناز مجیدی در 184ص؛ هانیه حق نبی مطلق در 111ص؛ سعید هاشمی در 96ص؛ سمانه فلاح در 96ص؛ حمیدرضا زین الدین در 120ص؛ شبنم اقبال زاده در 88ص؛ رضا طاهری در 72ص؛ فاطمه امینی در 220ص؛ محمد مجلسی 142ص؛ بهزاد بیگی در 112ص؛ با عنوان «شاهزاده سرزمین عشق»، چیستا یثربی در 54ص؛ با عنوان: «شاهزاده کوچک» مریم شریف در 112ص؛ هرمز ریاحی در 99ص؛ با عنوان: «شاهزاده کوچولو»؛ شاهین فولادی در 120ص؛ علی شکرالهی در 148ص؛ با عنوان: «شهریار کوچولو» احمد شاملو در 103ص؛ با عنوان «مسافر کوچولو» فائزه سرمدی در 58ص؛ علی محمدپور در 12ص؛ با عنوان: «نمایشنامه شازده کوچولو» عباس جوانمرد در 97ص؛ با عنوان: «شازا بووچکه‌ له» ترجمه‏‫: رضوان متو��ل؛

از بچه ­ها عذر می­خواهم، که این کتاب را به یکی از بزرگترها، هدیه کرده ­ام؛ برای اینکار یک دلیل حسابی دارم: این «بزرگتر» بهترین دوست من، تو همه ی دنیاست؛ یک دلیل دیگرم هم اینکه، این «بزرگتر» همه چیز را می­تواند بفهمد، حتی کتابهایی را که برای بچه ­ها نوشته باشند؛ عذر سومم این است که این «بزرگتر»، تو «فرانسه» زندگی میکند، و آنجا گشنگی و تشنگی میکشد، و سخت محتاج دلجویی است؛ اگر همه­ ی این عذرها کافی نباشد، اجازه می­خواهم این کتاب را تقدیم آن بچه­ ای کنم، که این آدم بزرگ، یک روزی بوده؛ آخر هر آدم بزرگی هم، روزی روزگاری بچه ­ای بوده (گیرم کمتر کسی از آن­ها این را به یاد می­آورند)؛ پس من هم اهدانامچه­ ام را به این شکل تصحیح میکنم: به «لئون ورث»، موقعی که پسربچه بود، آنتوان دو سنت اگزوپری

من هم برگردان فارسی این شعر بزرگ را، به دو بچه ­ی دوست­ داشتنی دیگر تقدیم میکنم: «دکتر جهانگیر کازرونی» و «دکتر محمدجواد گلبن»؛ احمد شاملو

نقل از متن: (یک بار شش سالم که بود تو کتابى به اسم قصه‌هاى واقعى – که درباره‌ ى جنگل بِکر نوشته شده بود- تصویر محشرى دیدم از یک مار بوآ که داشت حیوانى را مى‌بلعید. آن تصویر یک چنین چیزى بود: -شکلی از مار-؛

تو کتاب آمده بود که: «مارهاى بوآ شکارشان را همین جور درسته قورت مى‌دهند. بى این که بجوندش. بعد دیگر نمى‌توانند از جا بجنبند و تمام شش ماهى را که هضمش طول مى‌کشد مى‌گیرند مى‌خوابند»؛

این را که خواندم، راجع به چیزهایى که تو جنگل اتفاق مى‌افتد کلى فکر کردم و دست آخر توانستم با یک مداد رنگى اول��ن نقاشیم را از کار درآرم، یعنى نقاشى شماره‌ى یکم را که این جورى بود: -شکلی از نقاشی-؛

شاهکارم را نشان بزرگترها دادم و پرسیدم از دیدنش ترس ‌تان برمى‌دارد؟

جوابم دادند: -چرا کلاه باید آدم را بترساند؟

نقاشى من کلاه نبود، یک مار «بوآ» بود که داشت یک «فیل» را هضم مى‌کرد، آن وقت براى فهم بزرگترها برداشتم توى شکم بوآ را کشیدم، آخر همیشه باید به آن‌ها توضیحات داد، نقاشى دومم این جورى بود: -تصویر نقاشی دوم-؛

بزرگترها بم گفتند کشیدن مار بوآى باز یا بسته را بگذارم کنار و عوضش حواسم را بیش‌تر جمع جغرافى و تاریخ و حساب و دستور زبان کنم؛ و این جورى شد که تو شش سالگى دور کار ظریف نقاشى را قلم گرفتم؛ از این که نقاشى شماره‌ى یک و نقاشى شماره‌ى دو ام یخشان نگرفت دلسرد شده بودم؛ بزرگترها اگر به خودشان باشد هیچوقت نمى‌توانند از چیزى سر درآرند؛ براى بچه‌ها هم خسته کننده است که همین جور مدام هر چیزى را به آن‌ها توضیح بدهند

ناچار شدم براى خودم کار دیگرى پیدا کنم و این بود که رفتم خلبانى یاد گرفتم؛ بگویى نگویى تا حالا به همه جاى دنیا پرواز کرده ام و راستى راستى جغرافى خیلى بم خدمت کرده؛ مى‌توانم به یک نظر «چین» و «آریزونا» را از هم تمیز بدهم؛ اگر آدم تو دل شب سرگردان شده باشد جغرافى خیلى به دادش مى‌رسد

از این راه است که من تو زندگیم با گروه گروه آدم‌هاى حسابى برخورد داشته‌ام؛ پیش خیلى از بزرگترها زندگى کرده‌ام و آن‌ها را از خیلى نزدیک دیده‌ام گیرم این موضوع باعث نشده در باره‌ى آن‌ها عقیده‌ى بهترى پیدا کنم

هر وقت یکى‌شان را گیر آورده‌ام که یک خرده روشن بین به نظرم آمده با نقاشى شماره‌ى یکم که هنوز هم دارمش محکش زده‌ام ببینم راستى راستى چیزى بارش هست یا نه؛ اما او هم طبق معمول در جوابم در آمده که: «این یک کلاه است»؛ آن وقت دیگر من هم نه از مارهاى بوآ باش اختلاط کرده‌ام نه از جنگل‌هاى بکر دست نخورده نه از ستاره‌ها؛ خودم را تا حد او آورده‌ام پایین و باش از بریج و گلف و سیاست و انواع کرات حرف زده‌ام؛ او هم از این که با یک چنین شخص معقولى آشنایى به هم رسانده سخت خوش‌وقت شده

این جورى بود که روزگارم تو تنهایى مى‌گذشت بى این که راستى راستى یکى را داشته باشم که باش دو کلمه حرف بزنم، تااین که زد و شش سال پیش در کویر صحرا حادثه‌یى برایم اتفاق افتاد؛ یک چیز موتور هواپیمایم شکسته بود و چون نه تعمیرکارى همراهم بود نه مسافرى یکه و تنها دست به کار شدم تا از پس چنان تعمیر مشکلى برآیم؛مساله‌ى مرگ و زندگى بود. آبى که داشتم زورکى هشت روز را کفاف مى‌داد

شب اول را هزار میل دورتر از هر آبادى مسکونى رو ماسه‌ها به روز آوردم. پرت افتاده‌تر از هر کشتى شکسته‌یى که وسط اقیانوس به تخته پاره‌یى چسبیده باشد. پس لابد مى‌توانید حدس بزنید چه جور هاج و واج ماندم وقتى کله‌ى آفتاب به شنیدن صداى ظریف عجیبى که گفت: «بى زحمت یک برّه برام بکش!» از خواب پریدم

– ها؟
– یک برّه برام بکش…؛

چنان از جا جستم که انگار صاعقه بم زده؛ خوب که چشم‌هام را مالیدم و نگاه کردم آدم کوچولوى بسیار عجیبى را دیدم که با وقار تمام تو نخ من بود؛ این بهترین شکلى است که بعدها توانستم از او در آرم، گیرم البته آنچه من کشیده‌ام کجا و خود او کجا! تقصیر من چیست؟ بزرگتر ها تو شش سالگى از نقاشى دل‌سردم کردند و جز بوآى باز و بسته یاد نگرفتم چیزى بکشم

با چشم‌هایى که از تعجب گرد شده بود به این حضور ناگهانى خیره شدم؛ یادتان نرود که من از نزدیکترین آبادى مسکونى هزار میل فاصله داشتم و این آدمى‌زاد کوچولوى من هم اصلا به نظر نمى‌آمد که راه گم کرده باشد یا از خستگى دم مرگ باشد یا از گشنگى دم مرگ باشد یا از تشنگى دم مرگ باشد یا از وحشت دم مرگ باشد؛ هیچ چیزش به بچه‌یى نمى‌بُرد که هزار میل دور از هر آبادى مسکونى تو دل صحرا گم شده باشد
وقتى بالاخره صدام در آمد، گفتم: -آخه… تو اینجا چه مى‌کنى؟

و آن وقت او خیلى آرام، مثل یک چیز خیلى جدى، دوباره در آمد که:- بى زحمت واسه‌ى من یک برّه بکش

آدم وقتى تحت تاثیر شدید رازى قرار گرفت جرات نافرمانى نمى‌کند؛ گرچه تو آن نقطه‌ى هزار میل دورتر از هر آبادى مسکونى و با قرار داشتن در معرض خطر مرگ این نکته در نظرم بى معنى جلوه کرد باز کاغذ و خودنویسى از جیبم در آوردم اما تازه یادم آمد که آنچه من یاد گرفته‌ام بیش‌تر جغرافیا و تاریخ و حساب و دستور زبان است، و با کج خلقى مختصرى به آن موجود کوچولو گفتم نقاشى بلد نیستم

بم جواب داد: -عیب ندارد، یک بَرّه برام بکش

از آن‌جایى که هیچ وقت تو عمرم بَرّه نکشیده بودم یکى از آن دو تا نقاشى‌اى را که بلد بودم برایش کشیدم. آن بوآى بسته را. ولى چه یکه‌اى خوردم وقتى آن موجود کوچولو در آمد که: -نه! نه! فیلِ تو شکم یک بوآ نمى‌خواهم. بوآ خیلى خطرناک است، فیل جا تنگ کن. خانه‌ى من خیلى کوچولوست، من یک بره لازم دارم. برام یک بره بکش

– خب، کشیدم

با دقت نگاهش کرد و گفت: -نه! این که همین حالاش هم حسابى مریض است؛ یکى دیگر بکش

– کشیدم

لبخند با نمکى زد و در نهایت گذشت گفت: -خودت که مى‌بینى… این بره نیست، قوچ است، شاخ دارد نه…؛

باز نقاشى را عوض کردم

آن را هم مثل قبلیها رد کرد: – این یکى خیلى پیر است… من یک بره مى‌خواهم که مدت ها عمر کند…؛

بارى چون عجله داشتم که موتورم را پیاده کنم، با بى حوصلگى جعبه‌اى کشیدم که دیواره‌اش سه تا سوراخ داشت، و از دهنم پرید که: – این یک جعبه است، بره‌اى که مى‌خواهى این تو است

و چه قدر تعجب کردم از این که دیدم داور کوچولوى من قیافه‌اش از هم باز شد و گفت: – آها… این درست همان چیزى است که مى‌خواستم! فکر مى‌کنى این بره خیلى علف بخواهد؟

– چطور مگر؟

– آخر جاى من خیلى تنگ است…؛

– هر چه باشد حتماً بسش است، بره‌ یى که بت داده‌ام خیلى کوچولوست

– آن قدرهاهم کوچولو نیست… اِه! گرفته خوابیده…؛

و این جورى بود که من با شهریار کوچولو آشنا شدم

خیلى طول کشید تا توانستم بفهمم از کجا آمده. شهریار کوچولو که مدام مرا سوال پیچ مى‌کرد خودش انگار هیچ وقت سوال‌هاى مرا نمى‌شنید. فقط چیزهایى که جسته گریخته از دهنش مى‌پرید کم کم همه چیز را به من آشکار کرد

مثلا اول بار که هواپیماى مرا دید -راستى من هواپیما نقاشى نمى‌کنم، سختم است

– ازم پرسید: – این چیز چیه؟

– این «چیز» نیست: این پرواز مى‌کند؛ هواپیماست؛ هواپیماى من است

و از این که به‌اش مى‌فهماندم من کسى‌ام که پرواز مى‌کنم به خود مى‌بالیدم

حیرت زده گفت: -چى؟ تو از آسمان افتاده‌اى؟

با فروتنى گفتم: -آره

گفت: -اوه، این دیگر خیلى عجیب است!؛

و چنان قهقهه‌ى ملوسى سر داد که مرا حسابى از جا در برد. راستش من دلم مى‌خواهد دیگران گرفتارى‌هایم را جدى بگیرند

خنده‌هایش را که کرد گفت: -خب، پس تو هم از آسمان مى‌آیى! اهل کدام سیاره‌اى؟…؛

بفهمى نفهمى نور مبهمى به معماى حضورش تابید. یکهو پرسیدم: -پس تو از یک سیاره‌ى دیگر آمده‌اى؟

آرام سرش را تکان داد بى این که چشم از هواپیما بردارد

اما جوابم را نداد، تو نخ هواپیما رفته بود و آرام آرام سر تکان مى‌داد

گفت: -هر چه باشد با این نباید از جاى خیلى دورى آمده باشى…؛

مدت درازى تو خیال فرو رفت، بعد بره‌اش را از جیب در آورد و محو تماشاى آن گنج گرانبها شد

فکر مى‌کنید از این نیمچه اعتراف «سیاره‌ى دیگر» او چه هیجانى به من دست داد؟ زیر پاش نشستم که حرف بیشترى از زبانش بکشم: – تو از کجا مى‌آیى آقا کوچولوى من؟ خانه‌ات کجاست؟ بره‌ى مرا مى‌خواهى کجا ببرى؟

مدتى در سکوت به فکر فرورفت و بعد در جوابم گفت: – حسن جعبه‌اى که بم داده‌اى این است که شب‌ها مى‌تواند خانه‌اش بشود

– معلوم است… اما اگر بچه‌ى خوبى باشى یک ریسمان هم بِت مى‌دهم که روزها ببندیش. یک ریسمان با یک میخ طویله…؛

انگار از پیش‌نهادم جا خورد، چون که گفت: – ببندمش؟ چه فکر ها!؛

– آخر اگر نبندیش راه مى‌افتد مى‌رود گم مى‌شود

دوست کوچولوى من دوباره غش غش خنده را سر داد: – مگر کجا مى‌تواند برود؟

– خدا مى‌داند؛ راستِ شکمش را مى‌گیرد و مى‌رود…؛

– بگذار برود…؛ اوه، خانه‌ى من آن‌قدر کوچک است!؛

و شاید با یک خرده اندوه در آمد که: – یکراست هم که بگیرد برود جاى دورى نمى‌رود…)؛ پایان نقل

تاریخ بهنگام رسانی 03/06/1399هجری خورشیدی؛ 13/05/1400هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی

Reviews

There are no reviews yet.

Be the first to review “The Little Prince”

Your email address will not be published. Required fields are marked *

Product Enquiry